در حضور انوار نورانی محبت دانشجوهام....



دیروز چند تا از دانشجوهای ترم قبلم رو برای اولین بار در این ترم جدید توی سالن موقعی که داشتم می دوویدم طرف کلاسم دیدم. فریادهای شوق و شعفشون، خنده های از ته دلشون، پریدن هاشون توی بغلم، اینکه چقده دلشون برام تنگ شده و اینکه چرا دانشکده درس این ترم اونا رو به من نداده و اینکه همه اشون می خوان برن اون درس رو حذف کنن که دانشکده مجبور شه اون درس رو بده به من، اینکه وقتی رسیدم توی کلاس و داشتم درس رو شروع می کردم مهسا در زد و پرید توی کلاس و با چشایی پر از غم دووید طرفم و دو تا دستش رو حلقه کرد روی دو تا دست من... اینکه آخر کلاسم دیدم دارن در می زنن و وقتی در رو وا کردم دیدم چند تا از بچه های ترم قبلم با اینکه خسته از یک روز پر از کار و درس بازم ساعت 7.15 شب در حالیکه کله ی مهسا توی کلاس بود و بدنش بیرون به زبان انگلیسی داشت اجازه می گرفت و می خواست با بقیه ی بچه ها بیان سر کلاس من داوطلبانه بشینن... اینکه وقتی نشستن خنده هاشون تا بنا گوششون باز بود... اینکه مثل ترم قبل از ته کلاس برام با انگشتاشون قلب می کشیدن... اینکه با حسرت به بچه های ترم یکی درس بیولوژی انسان که توی کلاسم نشسته بودن نگاه می کردن.... اینکه بعد از اتمام کلاس پریدن بالا و دورم مثل فرشته ها حلقه زدند... اینکه یه عالمه درد و دل کردن از اینکه استاد جدیدشون رو که کلی تجربه اش از من بیشتره رو دوست ندارن و سرکلاسش خوابشون می بره... اینکه امروز چقدر سر اون کلاس جای من خالی بوده... اینکه دیدن اشکای 2-3 تاشون چقدر برای من سخت بود... اینکه به زور ساعت 8 شب تونستم ازشون جدا شم چون داشتن در دانشگاه رو رومون می بستن... اینکه ... اینکه... اینکه...

بچه های گلم... من شرمنده اتون... شرمنده ی تمام این احساسات قشنگتون... بیشتر از اینکه شماها من رو دوست داشته باشین من خرابتونم.... نوکر همه ی ارادات و مهربونی هاتونم... همونطوری که به عنوان استادتون 1 ترم نوکری تون رو کردم...

شاد باشید و همیشه خوشبخت عزیزای دلم :*


پ.ن.1 من هنوز توی دانشگاه رسمی نشدم پس واحدهای زیادی نمی دن بهم. این درس جانورشناسی 1 داره و 2. اون ترم هر 2 تاشو بهم داده بودن و این ترم لطف کردن و چون استاد ثابتشون که اون ترم مریض بود تشریف آورده بودن بهم ارائه ندادن.

استادی که با تجربه ی سالیان زیاد بیشتر از من، نتیجه ی کار من رو بچه ها بیشتر از اون دوست دارن.


پ.ن2 اگه لب تر می کردم بچه ها این درس رو حذف می کردن و دانشکده مجبور می شد این درس رو به من بده. ولی من نه تنها به بچه ها این اجازه رو ندادم، بلکه سعی کردم با طرفداری از استاد کنونی شون و اینکه تجربه اش بیشتره و کارش بهتر، بچه ها رو راضی کنم. هر چند که این قضیه با تجربیات بچه ها متناقض بود و ردش کردن.


پ.ن3 اینم نمونه ای از چند ایمیلی در این رابطه بود که من جمله بچه هایی بود که اصلا این درس رو برنداشته بود به این امید که ترم بعد با من ارائه شده... و من نذاشتم این کار رو کنه:


الهام:

سلام استاد جونم
ببخشید اینترنتم قطع شده بود خیلی ناراحت شدم که باهاتون کلاس ندارم
جانور۲ برنداشتم فکر میکنم هیچکس شما نمیشه من شما رو خیلی دوست دارم امیدوارم زودی  ببینمتون
میبوسمتون

بابای


من:

hi my dear Elham
I hope you are doing well.
Why you didn't select Zoology 2 in your schedule for this semester?
It is not clear if they give me this subject for the next semester as well. Then what you want to do my dear?
Dr. ... is also a good lecturer. This is very kind of you that you select me as the best one. But try to think rational. I do not want any problem for any of you darling.
I hope in future we could have more other classes together.
Miss all of you like hell :((

Take care


الهام:

سلام استاد جون
من انرژی و وقتی رو که برای دانشجوهاتون  میزارید و با علاقه بهشون درس میدید دوست دارم
من شمارو یکی از بهترین دوست هام میدونم
چشم،تو حذف و اضافه اگ شد برمیدارم
بچه ها گفتن شما دوباره میخواین برید خارج از ایران این درسته؟
یعنی از پیشمون میرید:-(
استاد ما تازه شمارو پیدا کردیم به این زودی ازمون خسته شدید


من:

hi Elham jan
Even I think you are my friends and more than that you are my younger sisters and brothers.
It is funny... but sometimes I think I am your mother!!!! :D
Think how could I love you my naughty students :*
I like to go abroad and I can as well. But the problem is that I can not leave my parents. Plus I still like Iran ...
I do not have any plan for now. Will be with you. Do not worry ;)
But maybe it happens! I really didn't think I go India for PhD. But I went! Life is really complicated and nobody can expect what will happen the next day :)
Come to me with your friends once I am in university. I have classes Saturday and Sunday 6 to 7.30 and Wednesday 2-4 and 6-8.
Miss you all. Try to study well my sweetheart.
Take well care :*

 Bye bye



به خدا نوشت: من نتیجه ی زحماتم رو دیدم. و اثر دوباره ی عشق و دوست داشتن رو. ممنونم ازت به خاطر این تجربیات عالی و این قلبی که برای همه می تپه...


تتو، سلام دوباره ایندیا، هیئت مدیره و...


می دونم خیلی دیر به دیر آپ می کنم. ولی باور کنین نه وقتش هست و نه چیز نه چندان جالبی.

بعد از امتحانات پایان ترم  کمی وقت داشتم به خودم برسم. یه کمی وقت آزاد داشتم. که به رمان خوندن و کوه رفتن و گرفتن روزه های قرضی که تعداشون کم هم نبود و کلی کارای مفید دیگه گذشت. تتوی ... بماند کجا! هم کاری بود که این مدت انجام دادم و با قبول درد بسیارزیادش خیلی از نتیجه اش راضی ام که یه  آرایش بسیار ملایم و طبیعی داده به صورتم و من رو از همون یه ریزه آرایش کردن هم معاف کرد :)

اون هفته رفته بودم گرگان. برای نوشتن مقاله هام و بهتر بگم ادیتشون به راهنمایی بهترین استاد دوران تحصیلم از لحاظ داشتن بار علمی نیازمند بودم. استاد مهربونم توی اون 5-6 ساعتی که پیشش بودم اونقدر بهم یاد داد و به اطلاعاتم اضافه کرد که من توی دلم آرزو کردم کاش دکترام رو تحت نظر اون گرفته بودم! بعدش هم رفتم تهران برای گرفتن ویزا!

بله ویزا! نترسین بابا :) یه ویزای توریستی ناقابل که کلی به خاطرش اذیت شدم و زجر کشیدم. برای جشن فارغ التحصیلی دارم می رم و همین طور تفریح. فکر کنم با برنامه هایی که برای این مدت کوتاه 2هفته ای چیده شده اونقدر این 14 روز بهم خوش بگذره که اون 4 سال نگذشت! قراره توی این 14 روز "تاج محل" رو ببینم. جایی که آرزوش رو داشتم. و کلیییییییییییییی برنامه ها و جاهای تفریحی باحال که وقتی دوستم بهم گفت بال بال می زدم از خوشحالی و ذوق.

بهم گفتن ویزام 13 فبریه آماده میشه. من برای 21 فبریه بیلیط گرفتم. و از دانشگاه هم 2 هفته مرخصی گرفتم.

اونقدررررررررررررر از رفتن دوباره به هند خوشحالم که در واژه ها نمی تونم توصیفش کنم. امیدوارم همه چی همونطوری پیش بره که باید و من این 2 هفته ی رویایی رو به خوبی و خوشی بگذرونم. منتظر یه سفرنامه ی توپ باشین دوست جونااااا :*

 

اتفاق خوشایند دیگه ی این مدت اینه که من عضو هیئت مدیره ی یک شرکت شدم در رابطه ی بسیار نزدیک با رشته ی خودم. این شرکت بین المللی هست و همچنان بنده جوجه ترین عضو بسر می برم. مدیر عامل بعد از اینکه ساعتی با من مکالمه ی انگلیسی داشتن بسیار مشعوف شدن که دیگه برای برقراری ارتباط به همتاهای خارجکیشون مشکلی نخواهند داشت با وجود من! ولی من هنوز به خودم اطمینان ندارم که در این سطح بتونم.... توکل به خدا...حتما می تونم :)

 

امروز با نگهبان جلوی در دعوام شد تقریبا! خسته شدم از بس از من کارت دانشجویی می خوان. تازه بعد از اینکه می گم من دکتر... هستم با چشای گرد شده در حالیکه نمی دونن چه شکلی خودشون رو جمع و یا از جابلند کنن تند و تند عذر خواهی می کنن. من نمی دونم کی این نگهبانای دانشگاه فیکس می شن که بنده یه نفس راحتی بکشم.

 

4 روز پیش در اولین جلسه ی یکی از کلاسای این ترم در حالیکه داشتم دنبال شماره کلاس می گشتم...

-          بچه ها شما چه کلاسی دارین؟

-          بینش اسلامی...

-          شما چی؟

-          بیولوژی....

-          بیولوژی انسان؟

-          آره!

-          بچه ها نیومدن؟

-          نه فقط من اومدم.

-          شماره ی کلاس رو می دونی؟

-          نه! هیچ جا ننوشته!

-          آره منم نگاه کردم ننوشته بود.

-          هفته ی اول معمولا بچه ها نمیان... (وکلی حرفای صمیمانه...) حالا اگه استاد هم بیاد ببینه هیچ کی نیومده میره دیگه!

-          (من با لبخند)

-          (دانشجو متعجب از فیگور صورت من و اینکه حرفش کجاش لبخند داشت)

-          عزیزم... من خودم استادتونم

-          دو تا دانشجو در حالیکه سرخ شده بودن و صورتاشون رو یک لحظه از زیر دستاشون نمی آوردن بیرون: وااایییی استاد ببخشید... ما متوجه نشدیم

-          اشکالی نداره عزیزم! هیچ کی متوجه نمیشه. تازه مگه چی گفتین؟ در ضمن من با دانشجوهام راحتم.مثل دوستای واقعی.

-          استاد ماشاالله چقده شما جوونین!

 

((((((این بیبی فیس بودن عن قریبه من رو نابود کنه!))))))

 

همچنان از حضور گرم شما ممنونم دوستای گلم. شما که روز بروز تعدادتون بیشتر و بیشتر می شه. همه اتون رو یه عالمه دوست دارم. قد یه دنیااااااااااااااااااااااااا

 

 

تولدت مبارک فرشته ی همیشه مهربون زندگیم :*


dsc00074.jpg



dsc00066.jpg


یکی بود یکی نبود

می خوام براتون یه قصه بگم. قصه ی تمام زندگیم رو ... قصه ی دار و ندارم رو... قصه ی کسی رو که هر چی که دارم و ندارم از اوست... ولی بنا به شرایط و محدودیت هام کمتر...

می خوام از فرشته ای بگم که اگه نبود الان نه من دکتر بودم نه داداشی مهندس و نه اصلا خانواده ای به دید اطرافیان خوشبخت...

می خوام از فداکاری هاش بگم... از وظلومیت هاش... از زجرهایی که کشیده... از....

ولی آخه چجوری میشه این همه ابهت و جلال و صداقت و پاکی و نجابت رو توی یه پست وبلاگی که اونم از سر اجبار و بنا به شرایط باید سرپوشیده باشه گنجوند؟

 

اپی صود 1:

-          مامان....

-          جان؟

-          بیا بریم با پاداش 30 سال کارکردت یه سرمایه واست درست کنیم.

-          ...

-          مامان؟

-          .... جان؟...

-          بریم؟

-          تموم شد!

-          !!!!! چجوری؟ اون همه پول رو که گذاشته بودی توی بانک و اینهمهبرنامه داشتیم...

-          لازم شد دیگه مامانی...

-          مامان آخه ...

-          ....

-          مامان؟!

-          جان؟

-          نکنه؟... برای من که نفرستادی وقتی هند بودم؟

-          (لبخند) نپرس چیکارش کردم.

-          (بغض)

-          ناراحت نباش دخترم... تمام زندگیم مال تو و داداشته...

-          مامان... من چجوری جبران کنم؟...

-          کردی دیگه! همین که الان می گم دخترم دکتره یعنی تمام خستگی هام در رفته ... یعنی نوش جووووووووووووونتتتتتت....

-          من هیچ وقت خودم رو نمی بخشم....

...........

 

اپی صود 2:

-          مامان؟

-          جان؟

-          این طلاهات چرا کمه؟ دارم دنبال اون سینه ریزه می گردم که نگین آبی داشت... یا اون دستبنده... اون یکی گوشواره هه کو؟

-          (لبخندی به شیرینی عسل) خدا بیامرزدشون...

-          فروختی؟!!!!!!!!!!

-          هوممممم

-          کی؟!!!!!!!!!!!!!

-          پارسال!

-          چرا؟!!!!!!!!!

-          احتیاج شد دیگه...

-          مامان اون سکه های طرح قدیمت کو؟

-          ...

-          اونا رو هم؟

-          ....

-          مامان؟ L((((

-          جانم دختر گلم؟

-          بازم واسه من؟

-          دیگه ادامه نده. من هر چی دارم مال شماهاس... تو توی کشور غریب بودی... نباید هیچ کم و کاستی می داشتی...

-          یعنی خدا منو می بخشه؟

-          اگه اینطوری حرف بزنی ناراحت می شما...

-          من چجوری جبران کنم؟...:(((((

 

اپی صود 3:

-          دخترم من برم بانک...

-          بانک واسه چی؟

-          برم قسط این ماهم رو بدم...

-          مامان؟!!!!!!!!

-          جان؟!

-          چند تا بانک قسط  می دی مگه؟

-          ناراحت نباش تا سال دیگه تموم می شه!

-          خب حالا با این وام ها چی خریدی؟

-          ... (لبخند)

-          مامان؟! بازم من؟

-          ای وایییی... نپرس دیگه...

-          یعنی خدا منو می بخشه؟... L(((((

 

اپی صود 4:

4 روز بعد از ورودم به ایران...

-          مامان چشات نمی بینه؟!

-          چرا؟

-          آخه چند تا مورد مشکوک ازت دیدم!

-          آره... ضعیف شده... (و بعد از کلی مقدمه چینی...)آب مروارید آورده....

-          چیییییییییییی؟!!!!

-          کی؟!

-          9 ماهی هست!

-          9 مااااااااااااااااهههههههههههههههههه؟ چرا زودتر عمل نکردی؟

-          ...

-          مامان؟!

 

شنیدن اینکه مامان گلم 9 ماه عمل نکرده که من دلواپس نشم و در ثانی تمام پول هاش رو برای من بفرسته... شنیدن اینکه بارها زمین حورده توی خیابون و من نمیدونستم... شنیدن مظلومیت هاش... دردهاش ... اونم از زبان نه خودش... بقیه... برای من که هیچی نمی دونستم....

حالا فردا روز تولد این فرشته اس... فرشته ای که نمی تونم شرح تمام مظلومیت ها و دردهاش رو براتون اینجا بگم...

فرشته ای که کل زندگیم در اون خلاصه می شه.

بعد از 4 سال تولدش کنارشم... و این برای من یعنی "تمام زندگی" ... خدایا شکرت...

  

 

 

در راستای تطبیق دوباره و کامل با کشورم...

یه تشکر ویژه به همراه کلی احساس تحقیر شدن از پرسنل دانشگاه و مخصوصا نگهبانهای جلوی در که تا روز آخر و حتی جلسات امتحان هم بنده رو رها نکردند و با داد و گاهی دوویدن پشت سرم ازم کارت دانشجویی می خواستن ...


کلی اتفاق جورواجور افتاد توی این مدت

بهترینش هم رفتن به تهران بود و دیدن 4 تا دوست اینترنتی خوبم (عمو طاهر و آمنه جونم؛ داداش محسن کچل و آجی نسیم) و آیدان دختر عموی 3 ساله ی دوست داشتنیم که روز تولدم 3 سال پیش بدنیا اومد. این عمو و داداشی و آجی و دختر عمو با اینکه مستعار هستند ولی من واقعا نسبت به همه اشون حس واقعی دارم.

با دوستای گلم یه شب خونه ی نسیم و محسن بودیم و فردا صبحش رفتیم توچال. من از آیدان 3 ساله بیشتر ذوق کرده بودم. و اونقدر توی برفها وول خوردم که تمام لباسهام خیس شدند. درست کردن آدم برفی اونم بعد از 10  سال برام خیلی انرژی بخش بود. سوار تله کابین شدن برای اولین بار توی عمرم برام اونقدر هیجان انگیز بود که نمی تونم توی واژه ها تعریفش کنم.

کلا من عاشق سرما هستم. یعنی ترجیح میدم فریز بشم ولی یه چیکه عرق نریزم.

سرما به آدم انرژی و هیجان میده. تا اینکه مثل گرما آدم رو کسل کنه و همه اش تنش بو بده.

ساعت های خیلی زیبایی بود با دوستانم. قرار شده بعد از اینکه من "عضو هیئت علمی شدم" بازم بریم سفر با همین گروه. البته سفرهای دورتر.


روزهای امتحان بچه ها هم تموم شد. برای اولین بار بود که باید سوال طرح می کردم و استاد جلسه ای می شدم که همه در بدو ورود از من کارت دانشجویی می خواستند.

حس های بسیار زیبایی بود. من عاشق دانشجوهام هستم و اونها هم... توی جلسه که وارد شدم جلوی مراقبین و مسوولین چنان ابراز احساساتی به من می کردند که آب شده بودم از خجالت.

به جای داشتن استرس از اینکه چقده دلشون واسه من تنگ شده بود و اینکه چقده منو دوست دارند صحبت می کردند. حتی بغل کردن من و اینکه "الهیی استاد قربونتون برم" هم دریغ نکردند.

اونقدر که صدای مراقبین دراومد که "بچه ها ساکت! مثلا جلسه ی امتحانه ها!"

بعد از امتحان هم با اینکه امتحانشون سخت بود و فکر  می کردند خراب کردند، باچشمانی غمبار در حال خروج  می گفتند استاد خیلی امتحانتون سخت بود ولی توی تعطیلات دلمون براتون تنگ میشه....

گوشه و کنار برگه های امتحانیشون پره از ابراز علاقه و احساسات.


و من به عینه میبینم که فقط با من اینطوریند. جوری که حسادت بعضی از همکارانم هم توی چشاشون مشهوده.


یه مشکلی که پیدا کردم اینه که به خاطر نمرات بالای دانشجوهام بعضی از اطرافیان فکر می کنن من بهشون الکی نمره می دم!در حالیکه من نمره ی تلاش هر دانشجویی رو بهش می دم که دیدم بهعینه که چقده تلاش کرده. بذار بقیه هر چی دوست دارن بگن.


وحشت نامه نوشت: روز قبل از امتحانات که رفته بودم پرینت برگه های امتحانی رو بگیرم، وقتی رسیدم توی پارکینگ دیدم هانی و شاینی نیستند. گفتم حتما توی اتاقشون خوابن. رفتم دیدم فقط شاینی اونجاس. داشتم دنبال هانی می گشتم که دیدم زنگ می زنن. در رو باز کردم دیدم همسایه روبرویی داره از اونور داد می زنه:

همسایه! خرگشوتون اومده جلوی در!!!!!

در رو وا کردم و هانی پرید توی بغلم.

من نمی دونم کی و چجوری رفته بیرون که کسی متوجه نشده. ونمی دونم که کجا هم رفته بود چون وقتی من اومدم هیچ کی توی کوچه نبود. و اگر هم رفته جایی چجوری خونه رو دوباره پیدا کرده و برگشته؟!!!!


فقط می دونم اگه طوریش می شد یا گم می شد هیچ وقت خودم رو نمی بخشیدم.

واینو هم می دونم که محبت حیوان وانسان حالیش نیست.

هانی من مثل همون قناری ای بود که چند شب پیش بازیگر سریال "یادآوری" رهاش کرد و بعد دوباره برگشت.

و من با خودم فکر می کردم که این چیزا فقط واسه توی فیلماس.

هانی من به دنبال محبت های من ردی از خونه گرفت، پیداش کرد، برگشت و پرید توی بغلم.

و از اونروز... برای من کلی عزیزتر شده.

خدایا... ممنونم به خاطر این موجودات پاک و دوست داشتنی که توی دنیا به غیر ازمن کسی رو ندارند.

اینها برکت خونه و زندگی من شدند.

دوستون دارم بچه های معصومم :*

Happy New Year 2014


به همین سادگی و به همین خوشمزگی سال 2013 هم تموم شد!

البته نه برای من این سال ساده بود و نه چندان خوشمزه

بهتره بگم به چه زودی این سال تموم شد!

سال 2013 سال خاکستری زندگی من بود که بیشترش رو خارج از ایران بودم.

سالی بود پر از هیاهو و بدو بدو

تنها سالی که هم توش دانشجو بودم و هم استاد دانشگاه!

سالی پر از تناقض و بالا و پایین

سالی پر از امتحان

سالی که توش دکتر شدم :)

سالی که توش استاد دانشگاه شدم :)

سالی که توش خیلی چیزا یاد گرفتم

و البته ناخوشی های زیادی رو هم متحمل شدم

سال 2013 رو با تمام سختی هاش دوست داشتم ... ولی... دروغ چرا؟ خوشحالم که داره تموم می شه!

امسال شب سال نو جایی رو ندارم که توش بالا و پایین بپرم... جایی که ساعت 12 شب یه عالمه رقص نور توی آسمون بره و شب رو کنه روز!

ولی به احتمال خیلی زیاد از سال بعد سعی می کنم برای این شب زیبا، یه برنامه ی خارج از کشور واسه خودم بذارم. چون واقعا اون لحظات رویایی هستند.

بدی های سال 2013 و سختی هاش خیلی زیادن... اونقدر زیاد که نه مجال گفتنش هست و نه دوست دارم حال خواننده هام رو بد کنم...فقط خدا می دونه که چقدر من سختی کشیدم و همون خود خدا دستای من رو مثل همیشه توی اوج اون فلاکت ها گرفت و نجاتم داد.

ولی نقطه ی عطف این سال زیبا دکتر شدنم بود.

چیزی که برای بدست آوردنش نه روزها و هفته ها...بلکه سالها زحمت کشیدم و دود چراغ خوردم.

و هر روز که میگذره بیشتر از خودم رضایت دارم که اون همه سختی رو تحمل کردم... واقعا ارزشش رو داشت.

از خدا برای سال 2014 خیلی چیزا می خوام

سلامتی بابا و مامان و خونواده

رسیدن به 2 تا آروزی قلبیم (نگم چیه بهتره ;)

و اینکه سال دیگه این موقع باز هم از خودم راضی باشم و بتونم به خودم به خاطر کم نیاوردن توی ورطه ی زندگی تبریک بگم.

برای همه ی شما دوستای گلم هم بهترین ها رو از خدا می خوام.

All the best




ایمیل های دوست داشتنی از دوست داشتنی ترین موجودات زندگیم... دانشجوهای گلم


مهربانیت را مرزی نیست.............
یقین دارم قبل از افرینشت فرشته ای قلبت را بوسیده.
استاد دلم براتون خیلی تنگ شده بااینکه از امتحان خوشم نمیاد اما دوست دارم زودتر روز امتحان بشه و بتونم ببینمتون

شبتون خوش


************************


سلام استاد جونم خوبی شما.دلم واست تنگ شده .مواظب خودتون باشین سرمانخورین.فدات.خیلی ماهین.اقام سلام مخصوص میرسونن.ممنون واسه کلاس گرم وصمیمی که داشتین.عالی بود..به امید دیدار مجدد.وموفقیت رورز افزون.خداحافظ


***********************


سلام استاد ببخشید مزاحمتون شدم استاد باور کنید من منظور خاصی نداشتم نمیدونم چرا ولی بعضی وقتا حرفی رو میزنم که نباید بگم استاد دست خودم نیست اما میخوام این عادت بد خودمو کنار بزارم استاد شما به بزرگواری خودتون ببخشید استاد نمی دونم ولی احساس می کنم خیلی برام مهم هستین وهمچنین اینو هم میدونم که منم براتون مهم هستم چون اگه مهم نبودم وقتتونو توی اون سرما به من نمی دادید تا صحبتهای منو گوش کنید واز همه مهمتر نیاز نبود منو سرکلاس تحمل کنید استاد اگه میشه میخوام ازتون دوتا خواهش کنم یکی اینکه منو ببخشید واقعا از ته قلبتون وخواهش دیگه ای که دارم اینکه بهم کمک کنید تا بتونم اونجوری که شما میخواین بشم چون یه استاد علاوه برآموزش میتونه نقش موثری توی ادب داشته باشه استاد بزرگواری کنید اگه قابل بخشش هستم منو ببخشید


**********************************


Hi, teacher I am really sorry that I send you email most of the time beacaus I really like to do that. That was my first time, If you mind please give me your schedule to meet you some time, to speake with you and learn alot of things of you . please answer me as soon as you can and of course answer my last email.    and if you like some time we can go to arbour and have a nice time . you have to try it my dear and lovely and kind teacher.       WITH LOVE                                SARAH     


*********************************************


Hi my dear teacher. I miss you very much.

+

عکس یهعالمه پروانه  ی  زیبا


***************************************


به همراه کلی نامه ی شاعرانه و عاشقانه و پر از سوز و درد در کنار گزارش کارها و تکالیفشون و برگه ی امتحانیشون

روز آخر نمی رفتن! نشسته بودن و زل زده بودن بهم.

چندتاشونم افتادن توی بغلم

اشک توی چشای چند تای دیگه حدقه زده بود.

یعنی من لیاقت این همه محبت رو دارم عزیزای دلم؟


پ.ن. پست قبل به من نشون داد که خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو می کردم خواننده دارم.

تصمیم گرفتم بعضی از پست های اینجوری رو بدون رمز بذارم

و بی توجه باشم به تمام کسانی که حسادت تمام وجوشون رو سیاه کرده

ولی برای بعضی پست های دیگه فعلا همون رمز رو داشته باشین عزیزای دلم

شاید دلیل تغییر این تصمیم اون همه ابراز محبت که بیشتر خصوصی بود باشه... یا کامت هایی اینچنینی:


سلام راحله خانم
نمیدونم چرا این تصمیمو گرفتی . مطمئنم دلیلی برای اینکار وجود داشته اما من یه انتقاد بهت دارم عزیزم اونم اینکه همه ما ادمها مشکل داریم و با ادمهایی روبرو میشیم که مارو نمیفهمن یا گاهی با حرفای نا بجاشون آزارمون میدن این قبول اما همه ما وقتی درس میخونیم و به درجات عالی میرسیم رسالتمون سنگین تر میشه یعنی باید حوصلمون بیشتر بشه صبرمون بیشتر بشه و خیلی وقتها با رفتارهامون به دیگران بیاموزیم که کجا اشتباه دارن نه اینکه اونارو حذف کنیم و ازشون دوری کنیم .
راحله جان یکی از محسنات وبلاگ تو این بود که با نوشته های پر انرژیت برای خوانندهات درسهای زیادی داشتی خیلیها از تو یاد میگرفتن صبور باشن مقاوم باشن و همیشه امیدوار اما حالا یه دفعه همین خانم دکتر که براشون مثل یه دوست مهربون بود با نوشتن چند جمله همه اون ارزشهای رفتاریو خراب کرد و یه علامت سوال بزرگ برای خواننده هاش باقی گذاشت . شاید بهتر بود قبل از اینکه یه دفعه بری تو گارد دفاعی کمی درباره دوستانی که به مهری کردن و تورو ناراحت کردن توضیح میدادی و اروم و نرم به سمت ایت تصمیم میرفتی .
بازم هر جور صلاح میدونی عمل کن . من به عنوان یه دوست ازت انتقاد کردم عزیزم
امیدوارم هر جای این دنیا هستی موفق شاد و تندرست باشی
دوستدار تو شهره


...................



دوستون دارم خیلی زیاد :*


پایانی قشنگ از اولین تجربه ی زیبای معلمی...

ادامه نوشته

شروعی دوباره

سلام

از این پست به بعد رمز دار می شه

هرکسی رو لایق ورود به حریم زندگیم نمی دونم.

به اونایی که خواستم رمز می دم. اگه یادم رفته یادآوری کنین لطفا.

و اگه بعد از یادآوری رمز ندادم اصرار نکنین که شرمنده نشم.

پیشاپیش شرمنده ی همه ی دوستانی هستم که نمی شناسم و یا ویلاگ ندارند که شناخته شده باشند برای من.

...



Love you Autumn



خدا مبدونه که چقدرررررررررررررر دلم واسه پاییز تنگ شده بود.

دلم واسه ی برگ های رنگ و وارنگش

خش خششون زیر پاهام

عطر نم خورده از بارونشون

اون سرمایی که هر روز بیشتر بیشتر توی مغز استخونت فرو میره

روزهای کوتاه و شب های بلندش

و غربت سهمگینش

 

آره... دلم واسه ی همه ی اینا یه ریزه شده بود

کی می تونه درک کنه؟ 4 سااالللل ندیدن یه فصل زیبای ایرانی یعنی چی؟

کی می تونه احساس من رو اون موقعی که 4 تا دونه برف دیروز، موقعی که رفته بودم خرید، یهو ریخت روی گونه هام اونم بعد از 6 ساااااالللل و یهو یه لبخند پهن رو نشوند روی صورتم، درک کنه

احساس بچه ای رو داشتم که می خواد از ذوق دیدن یک بستنی قیفی جیییییییغغغغغ بکشه

یه نیگاه به دورو برم کردم

همه احساس شعف داشتن از دیدن برف اونم توی پاییز...

ولی هیچ کی مثل من، توی اون شلوغی، دستاش رو نگرفته بود طرف آسمون تا برف جمع کنه!

هیچ کی اندازه ی من ذوق زده نبود

من یه حسی دارم از دیدن بعضی صحنه ها اونم بعد از 5 سال دوری از وطن، مثل رها شدن یه کبوتر از توی قفس تنش.

این حس های قشنگ رو دوست دارم

...

میدونم.... کمترکسی متوجه شد چی گفتم!!!!




...

واما این روزها، همچنان راحیلای مسافر هند، در بدو و بدو بسر می بره.

هفته ی پیش وسط یه عالمه کار دیدم از وزارت علوم، ایمیل دادن که مدرک دکترام تایید شده و برم بگیرمش که اگه نرم تا 10آذر بایگانیش می کنن.

تا همین آخر هفته توی دانشگاه، مثل چیییییییی!!!! کلاس داشتم.

بعدشم با دایی حسن و خونواده ی گلش که برای مراسم سالگرد عموی مامانم اومده بودن ولایت، رفتم تهران.

دربدو ورود به پاسداران (خونه ی دایی) هنوز عرقم خشک نشده بود که باید حاضر میشدم می رفتم دربند خونه ی غزال. آخه واسه تولدش دعوت شده بودم. اون شب، به شدت و بینهایت خوش گذشت. و بعد از 2 ماه و اندی دوری از جو جوونی و خوشی، تونستم کلی انرژی بگیرم از بالا و پایین پریدنم.

اون شب مهمونی از ژاپن هم داشتن. "آی پینگ"، دوست سیاوش (داداش غزال)، برای 2 هفته اومده ایران. دختری با چهره ای 24-22 ساله ولی در واقعیت همسن من.

اینجانب اکثر وقتم رو با اون دختر شیرین زبون گذروندم. من هنوز در ارتباط برقرار کردن با ایرانی ها مشکل دارم واگه ببینم جایی یه خارجی هست، می پرم طرف اون.

یه جورایی راحت ترم با اونا.

آی پینگ می گفت:

-          چقدر دخترهای ایرانی آرایش می کنن؟!!

-          چرا همه موهاشون رنگ کرده اس؟!!!

-          وایییییییییییییییی چقده م ش ر و ب می خورن!!!!!

و...

که من بدبخت مجبور بودم همه چیز رو واسش توضیح بدم!

صورت آی پینگ بدون هیچ آرایشی بود. شاید جرعه ای م ش ر و ب خورد. که اونم به اصرار  بقیه بود. لباسش ساده و بی آلایش و پوشیده بود... ومن رو بی محابا برد توی دوران بی آلایشی و بی دنگ و فنگی خارج از ایران. جایی که سادگی حرف اول رو می زد و همه راحت بودند بدون هیچ گونه دردسر و تجملاتی.

اون شب تا میتونستم باهاش انگلیسی صحبت کردم. و به عبارتی دلی ازعزا درآوردم. موقعی که بقیه مشغول نوشیدن بودن من و آی پینگ رفتیم توی بالکن. از اونجا همه جای تهران معلومه.

برج میلاد رو نشونم داد و گفت:

-          من و سیاوش امروز اوجا بودیم و من تا خرخره غذا خوردم.

بیچاره دچار "جت لگ" که همون اختلاف ساعت بین کشورهاست هم شده بود و هی با چشای نیمه باز به ساعت نیگاه می کرد.

-          راحیلا... الان توی کشور من نیمه شبه!

...

-          راحیلا الان 4 صبحه!!!

....

-          راحیلا الان صبحه و من باید پاشم! ولی هنوز نخوابیدم!!!!

 

خلاصه که اون شب واقعا شبی بیاد موندنی و قشنگ برام بود.

کلا در جوار غزال نازنینم خیلی بهم خوش می گذره. تولدت یه بار دیگه مبارککککک دوست مهربون و شاد و بی ریا و دوست داشتنی خودم :*

فردای اون روز تا ساعت 9 خوابیدیم و بعدشم فرزاد – شوهر غزال- من رو رسوند مترو. منم بدو بدو که زودی قبل از ساعت نهار برسم وزارت علوم. 10 دقیقه به 12 رسیدم و وقتی که آقاهه مدرک مهر و امضا شده ی منو داد دستم سریع بعدش در اتاقش رو قفل کرد و رفت!!! اینو می گن شانس داشتن اونم در حد تیم ملی.

بعدش رفتم پیش آقای امیری-کارشناس مشاور دوران فوق لیسانسم-

که مثل همیشه کلی تحویلم گرفت و توی اون شرکت بی در و پیکر من رو برد توی اتاق اصلی و برام قورمه سبزی و دوغ و سالاد سفارش داد. (آخه مدیر اونجاست... تازه بقیه هم وقتی فهمیدن من مهمون اونم کلی ارادت تقدیمم کردن!!!) ازاینکه شنیدم داره بابا می شه کلییییییییییییی ذوق کردم. گفت دخترش اسفند بدنیا میاد:*

بعدشم من رو از طبقه ی آخرشرکت تا دم در و حتی بیرون شرکت مشایعت کرد (گفت می خوام مطمئن شم که حتما رفتی:دی)

بعدشم رفتم ونک محل کارداداش رضا. این آقا رضا همونیه که توی پست مهر 87 رفتم تولدش. یه دوست فوق العاده باوفا و صمیمی. اولین باربود که همدیگه رو ایران ملاقات میکردیم. کلی از خاطرات هند گفتیم و دلمون شاد شد... و اینکه چقدرررر دلمون واسه اون محیط صاف و ساده وصمیم لک زده.

بعدشم در حالیکه قرقر ساکم لحظه ای روی زمین قطع نمی شد رفتم ولی عصر Window shopping!!!

و سپس ترمینال جنوب و ولایت.

نصفه شب خوابیدم ولی چون مامان فرداش اون یکی چشمش رو عمل داشت مجبور شدم زود پاشم و برم بیمارستان.

تازه مامان گل از اتاق عمل اومده بود بیرون که مجبور شدم بدوئم طرف دانشگاه.

رفتن همانا و روانه شدن سیلی از دانشجوها به دفترم همان (مثل همیشه!!!!). بچه ها می گن:

استاد شما چرا اینهمه بیزی هستین؟! بقیه ی اساتید دارن مگس می پرونن ولی شما اتاقتون همیشه پر از دانشجوئه!!!

اون روز کلید اتاق جدیدم رو بهم دادن که دوبرابر اتاق قبلیه اس به همراه کلی امکانات دیگه که توی اتاق قبلی نبود.

بعد از کلاس هم یکی از دوستانم اومد دم در دانشگاه دنبالم که بریم دکتر. نوبت که گرفتیم داداشی گرام! زنگ زدن که بیا خونه ما تازه از بیمارستان اومدیم. مامان تنهاس!

خلاصه که با کلی شرمندگی ازدوست بیچاره ام که به امید من اومده بود دکتر دوویدم طرف خونه....

خب حالا شما می تونین تصور کنین که چقدر من می تونستم خسته باشم؟!!! اون شب رسما غش کردم...

...

و زندگی همچنان جاری است...

من هنوز هم توی دوران آزادی و بی محدودیتی سیر می کنم

اصلا مجالس ایرانی اونم توی ولایت که مثلا خانوما و آقایون جدا هستند و توی همون مجلس خانومانه خانوما همه چادری اند یا روسری به سر، توی کفم نمیره...

یعنی اگه مجبور شم برم اونقدر غر می زنم که خودم خسته می شم... بیچاره مامان گلم دیشب توی یکی از همین مجالس گفت:

-          تو مثل کسایی می مونی که از قطب برگشتن! تا بیاد یخت  واشه طول می کشه...الان در مرحله ی تطبیق هستی... واسه همین داره بهت سخت می گذره...

خوردن غذاهای پرگوشت ایرانی بعد از جدا کردن گوشتشون هم از مصائب دیگه اس...

دیروز وقتی دیدم دارن جلوی زوار کربلا گوسفند می کشن اونقدر حالم بد شد که نزدیک بود وسط خیابون گریه کنم...

-          - مامان.... دارن می کشنشششششش.... وایییی چرا دارن جون حیوون بیچاره رو می گیرن؟ که چی شه؟ منکه می دونم یه تیکه از این گوشتم به فقیر نمیدن. همه اش بین خودشون پخش می شه... آخه چرا یه حیوون رو از زندگی ساقط می کنن؟

-          نگاه نکن مامانی.... خب ببین منم نگاه نمی کنم...

-          داره حالم بهم می خوره...

و بدبختی اینکه 3تا هم کشتن...

توی اکثر قاموس های هندی، شما اجازه ندارین جون هیچ حیوونی رو بیگیرن. و این مطلب بدجوری رفته توی وجود من که فکر نمی کنم بتونم ازش گریز بزنم...

مثل اینکه اثرات داستان پروازم، حالا حالا ها روی زندگی من سایه افکنه... ومن محکوم به پذیرفتن بسیاری از این سرد وگرم شدن ها هستم.

 

رنگارنگ

این پستم پر از چیزای جورواجوره که شاید هیچ ربطی هم به هم نداشته باشند. واسه همینم اسمش شد "رنگارنگ" :)

حدود 1 ماه پیش رفته بودم تهران برای ارزیابی مدارکم. بگذریم که اول می خواستم یه هفته زودتر برم ولی چون بیلیط گیرم نیومد نشد. با یه هفته تاخیر رفتم. اینسری اول رفتم افسریه خونه ی عمه ام. البته دختر عمه ام منصوره و شوهرش (که برای اولین بار میدیدمش) اومده بودن راه آهن دنبالم. چون ساعت 10.30 رسیده بودم و هر چی به عمه جان گفتم که خودم میام قبول نکرد که نکرد که نکرد. با یه دنیا شرمندگی جلوی شوهر دختر عمه جان در دیدار اول سوار ماشین شدم و رفتم خونه اشون. روز بعدشم رفتم کرج، جهان شهر، خونه ی عموی مامانم و روز بعدترش هم تهران، پاسداران، خونه ی داییم. روز آخری هم اول رفتم وزارت علوم و کلی مدرکم رو برای ارزش یابی تحویلشون دادم و بعدشم رفتم خونه ی همخونه ی دوران لیسانسم، میرداماد، که باردار هم شده. بعد از 4 سااااااللللل میدیدمش. کلی خاطرات رو مرور کردیم و خندیدیم. و شبش هم رفتم دربند خونه ی غزال. غزال یکی از بهترین و باحال ترین دوستامه که توی هند باهاش آشنا شدم. اونجا اومده بود برای یک دوره ی گیتار. این چند روز خیلی خیلی زیاد بهم خوش گذشت. و من کلی شرمنده ی همین جند تا آشنا و فامیل شدم. تازه خیلی آسته! رفته بودم که هیچ کی متوجه نشه! آخه من کلی رفیق تهران دارم که واقعا شرایطش محیا نیست همه اشون رو بتونم ببینم. ان شاالله سری های بعد برنامه ریزی می کنم برای بقیه.

 

از کلاس هام بگم که عاشقانه دوسشون دارم. از دانشجوهام بگم که خواهرانه عاشقشونم. و روزی بارها و بارها پروردگارم رو شکر می کنم بابت این توفیق بزرگ. هر چند که فوق العاده انرژی می گیره ازم. ولی سعی می کنم جو کلاس رو برای بچه ها قشنگ تر کنم که تا حدود زیادی تونستم. و رابطه امون در حین اینکه دارای مرزهای استاد و دانشجویی هست دارای روابط دوستانه و صمیمی هم هست.

2 هفته پیش بعد از اینکه یکی از دانشجوهام بعد از 2 هفته غیبت اومد سر کلاس (به علت فوت باباش)، از بچه ها خواستم فاتحه بخونن با 3 تا قل هوالله. بعدشم سوره ی یس و زیارت عاشورا رو که از شب قبلش دانلود کرده بودم انداختم روی تابلو و دسته جمعی حدود 15 دقیقه برای بابای شاگردم دعا و قرآن خوندیم. همون لبخند شیرینی که اولش روی لب فاطمه نبود و بعد از خوندن این دعاها اومد روی لبش و در همون حال گفت: استاد خیلی ممنونم. نمی دونم چه شکلی تشکر کنم برام کافی بود.

سمینارهای بچه ها هم شروع شده و من به سان مرغی بیسر از این طرف به اون طرف می پرم جهت تکمیل کارهای فوق اعاده زیادشون. تقریبا اتاق من همیشه پر از دانشجو هست. دانشجوهایی که صمیمانه من رو دوست دارند. برای خیلی شیرینه وقتی می بینم چقدر در زمینه ی زبان تخصصی پیشرفت کردند. جایگاهیی که الان دارن قابل مقایسه با اول ترمشون و حتی خود من موقعی که در سطح اونا بودم نیست. و من کم کم دارم مزد زحماتم رو میگیرم. البته نه مادی! معنوی. برام فوق العاده قشنگه وقتی میان و میگن:

-          استاد با اینکه تعطیلات نرفتم خونه امون، با اینکه کلی زجر کشیدم، با اینکه کلی کار کردم بازم راضی ام از خودم. چون کارم رو دوست داشتم و کلی چیز یاد گرفتم.

پیرو این سمینارها کلی از دانشجوهای بی ایمیلم، ایمیل دار شدند. تعدادی پاورپوینت بلد نبودند مجبور شدند یاد بگیرند. و تعداد کثیری هم برای اولین بار قدم در راه زبان زیبای انگلیسی گذاشتند و عجیب اینکه موفق هم هستند.

گزارش کارهاشون اکثرا دو زبانه هستو بسیار زیبا. معلومه که وقت زیاد می ذارن. حتی دانشجوهای پسر که اوایل می گفتن زشته ما مداد رنگی دستمون بگیریم (برای کشیدن شکل های آزمایشگاهی و مشخص کردن اجزاشون)، الان کلی وقت میذارن و گزارش کارهایی تحویلم می دن که شاخ روی سر دانشجوهای دختر حتی سبز میشه.

در این بازار پر آشوب البته، کارشکنی هایی هم هست و مشکلاتی... که ترجیحا سعی دارم نبینمشون. تا اینکه من رو دلسرد نکنند.

 

هفته ی پیش برای دانشجوهای فوق لیسانسم، توی کلاس آهنگ هندی ملایم و عاشقانه ای گذاشتم (در حد 2 دقیقه) که با اینکه معنیش رو نمی دونستیم همگی لذت بردیم.

این روزها دانشجوهام من رو تشویق می کنن:

-          استاد الان خیلی بهتر فارسی صحبت می کنین!!!!!!!!!!

ولی من همچنان اذیت می شم. چون واقعا برام کلافه کننده اس. مخصوصا وقتی که بعضی از دانشجوهام مثل بلبل توی کلاس یا توی محوطه دانشگاه یا آزمایشگاه، باهام انگلیسی محاوره می کنن و در همون حین یهو یک نفر رو می بینیم، به شدت سویچ کردن روی زبان فارسی برام مشکله. و از طرفی فقط کافیه یک نفر هر جایی شروع کنه انگلیسی صحبت کردن. من اونقدر خوشحال می شم که سر از پا نمی شناسم و یهو هرچی عقده ی ناشی از حرف نزدن به انگلیسی هست سرباز می کنه و یه عالمه وقت می بینم که دارم به انگلیسی حرف می زنم.

 

هنوز هم خیلی چیزا برام عجیبه... تصاویر اعدام و گریه و زاری و قبرستون و انگشت بریده و کتک کاری و قتل عامی که توی تلویزیون ایران می بینم برام آزار دهنده ان. آخه توی هند هر کانالی رو می زدی روحت شاد می شد. چند روز پیش که رفته بودم برای ثبت نام کلاس ورزش، اونقدر حالم از اون جو و فضا بد شد که نزدیک بود بزنم زیر گریه. اون جیم کجا و جیم پونا کجا؟...

و من همچنان در تکاپوی مطابقت دوباره ی خودم با سرزمین مادریم دست و پا می زنم...

 

محرم امسال اما... بعد از 4 سال ندیدن محرمی دلچسب برام غریب بود. دیر تونستم ارتباط برقرار کنم و البته که اصلا مثل 5 سال پیشم نشد. ولی شب عاشورا با مامان گل شعله زرد پخش کردیم و من حین کار کردن و هم زدن اونا، کلی به یاد خواننده های وبلاگم هم بودم. راستش این شعله زرد و ان شمع هایی که شب عاشورا توی مکان مقدسی روشن کردیم بیشتر دعا برای قبول شدن در اون مصاحبه بود. ولی من اونقدر برای بقیه دعا کردم که خودم یادم رفت دعای اصلیم چی بود!!!

امسال برام جالب بود... خیلی خوب بود ... بوی محرم واقعی بعد از 5 سال. امسال من نوحه ی فارسی شنیدم. با صدای یا حسین فارسی نه هندی! نه انگلیسی. امسال من در جایی بودم که در کنار اشک ها و عزاداری ها، کسانی دیگر شاد نبودند. (آخه توی پونا همون شب عاشورا یه عده هستند که دارن میرقصند و خوشحالی می کنن). ولی با همه ی اینها... دروغ چرا؟ دلم برای عزاداری های یک نفره و اون شعله زردای نذری که توی هند پخش می کردم و برای همه هم توضیح می دادم واقعه ی عاشورا رو تنگ شد. من این روزها با تمام برتری هایی که ممکنه زندگی الانم نسبت به هند داشته باشه، دلتنگ پونا شدم. طوری که این روزها بیشتر آهنگ هندی گوش می دم و اشکام زودتر می دوئن روی گونه هام.

 

این روزها اما... چیزهای غریبی در خودش داره. همون چیزهایی رو که می شه اسمش رو گذاشت ناگفته های هر وبلاگی. من الان، هم اکنون زندگیم، دارم در برزخی دست و پا می زنم که اونسرش ناپیداست. این روزهای دارم می شکنم و تعداد دفعات گریه کردنم زیادتر شده. ولی ... چه می شه کرد... زندگی در جریانه...

می خوام بازم ازتون خواهش کنم برام دعا کنین. در یکی از بحرانی ترین و سرنوشت ساز ترین برحه های زندگیم بسر می برم.

ممنونم... دوستون دارم... یه عالمه...